بذرهای زیادی رو توی تابستون انتخاب کردم به امید اینکه پول میاد دستم و می تونم بخرمشون. چقدر ذوقشونو داشتم . امروز پول ریختن به حسابم اما وقتی رفتم تو سایت که بخرمشون دیدم سبدم خالیه . چون مدت زیادی بود که ازش گذشته بود.

همه صفحه ها رو پاک کردم. وقت اینکه دوباره برم یه سرچ بزنم و تمام اون چهل صفحه رو از اول ببینم ندارم. بماند که قیمت بعضی از بذرها دو برابر شده!

اگه روزی قرار باشه از همه چیز دست بکشم و مثلا گم و گور بشم دوست دارم برم تو گلخونه کار کنم. وقت گل کاشتن ، آدم احساس میکنه داره بچه های معصومی رو به دنیا می ده. که تحت هر شرایطی پاک و معصوم باقی میمونن.

بعضی وقت ها ازشون میخوام برام دعا کنن. همیشه حس میکنم مثل آدم های زنده ای هستن که تو حیاطمون زندگی می کنن . حتی وقتی پاییز میشه هم زیبا هستن.

دیدن بذر دادنشون و اینکه میتونم سال دیگه باز هم اونا رو داشته باشم خیلی خوبه.

اما خب دوست داشتم کاشتن گل های دیگه رو هم تجربه کنم. شاید امشب یه نیمساعتی برم . شاید با همه بی پولیم یکی دو تا بذر رو بخرم. کاش این سایت ها پست عادی هم داشتن . هزینه پستیشون بیشتر لج آدم رو در میارن تا هزینه خودشون!

لپ تاپم خرابه خیلی قدیمیه. مال حداقل پونزده تا بیست سال قبله . تو نت سرچ زدم قیمت ها وحشتناکن . برای کار من حدودا باید یه هفده میلیونی پول داشته باشم. اگر دوسال همینطوری کار کنم شاید بتونم این مبلغ رو پس انداز کنم !

نمیدونم چطوری به پدرم بگم بهم پول بده . اون وقت تا سال ها مدام بهم میگه " تونستی پولش رو دربیاری ؟ " منظور اینکه تونستی به اندازه پولی بابتش دادی پول دربیاری؟

چه مملکتیه آخه؟

دیشب داشتم به ادبیات ایران فکر میکردم . یه مستند دیدم درباره سعدی و اینکه در خارج از کشور بیشتر از داخل کشور شناخته شده است. با خودم گفتم به هر حال وجود این مشاهیر و تاریخ مملکت قابل افتخاره . خلاصه یه ماجرایی پیش اومد که توی اینترنت شروع کردم به خوندن کتاب عبید زاکانی ! از دیشب دارم به این فکر می کنم که مردم ما در همه اعصار چقدر مشکلات اخلاقی و .سی داشتن و فوقش یکی دوتا ادیب از تو دل این همه آدم زده بیرون . ماهم خیال می کنیم چه خبر بوده. که چی ؟ مثل بقیه جوامع بودیم. به جای افتخار باید شناخت . و استفاده کرد .

این روزها زیاد به آینده خیلی دور نمی تونم فکر کنم. منظورم وقت پیری هست . حس بدی بهم میده . احساس می کنم جام تو جهنمه برای همین وحشت می کنم از فکر کردن به نزدیکِ مردن شدن یا به تنهایی یا . بعد فکر میکنم ممکنه همین فردا یه ماشین بزنه بهم و به پیری هم نرسم . بعد فکر میکنم کاش میشد همین امشب راه بیفتم از تک تک آدم های توی زندگیم حلالیت بطلم . اما در نهایت الان موقع ش نیست . الان وقتش نیست . الان اون همه رو از کجا پیدا کنم ؟ الان باید به فکر ارشد باشم . وقتی خیالم از بابتش راحت شد میتونم بگردم همه رو پیدا کنم .

یا وقتی اینستاگرام رو دوباره نصب کردم اونجا از همه حلالیت بخوام و چه میدونم بالاخره الان وقتش نیست .

.

امروز واقعا دلم برای خواهرم سوخت . کمکش نکردم فقط صبح ظرف ها رو شستم که زیاد نبودن و بعد از ناهار هم ظرف های ناهار رو. فکر کنم خیلی خسته شده . بهش یکی دو کار دادم که کار همیشگی نیست اما جز کارهاییه که تو خونه به چشم نمیاد.

از صبح سر پا بوده و زحمت کشیده تا الان.

البته نباید بی انصافی کرد ، همیشه تو خونه کمک می کرد و روزهای جمعه هم تا ظهر کارهای آشپزخونه با خودش بود. اما خب حجم کارها در طول هفته قابل قیاس با روز جمعه نیست.

باید دو سه هفته دیگه طاقت بیارم تا بتونم از این تعویض جا ، نتیجه بگیرم. در واقع دارم کاری رو انجام میدم که یه زمانی خودش میکرد.

کاری که خوشی توش باشه به معنای لذت بردن از زندگی انجام ندادم . حتی وقتی رفتم بابت پولم که از دستم رفت ناراحت شدم . فکر کنم خوردن غذاهای خوشمزه که خواهرم درست کرده بود جای خوبش بود . و قهوه سبز هم یه ساعت پیش خودم دم کردم . اون هم خوب بود . دیدن خانواده خواهر بزرگترم هم که مهمانمون بودن خیلی خوب بود . به یکی از شاگردام زنگ زدم و حالش رو پرسیدم . اون هم خوب بود.


این چند روز خیلی به حرف های خواهرم فکر کردم و سعی کردم به یاد خودم بیارم، کارهای بدم رو، رفتارهای بدم رو، لحن بدم رو و چه میدونم هر خاطره ای که باعث بشه بفهمم چرا اینقد در نظرشون آدم بدی ام.

خیلی چیزها یادم اومد. حتی از سال های خیلی دور مثلا 20 سال قبل. یادم اومد یک زمانی مادرم خیلی وقت ها با پدرم با لحن مهربانانه صحبت نمی کرد و گاهی هم با لحن بد باهاش حرف میزد. در واقع بیشتر غر میزد. خواهر ها و برادر ها بهم گفتن: « تو از ما سر زبون دار تری، باهاش صحبت کن و بگو با پدر با احترام بیشتری رفتار کنه و اینقدر باهاش تند نباشه. پدر خیلی تو جامعه احترام داره و برای خودش شان و منزلتی داره و درست نیست. » خلاصه من پر شدم از همه حرف های اونا.

و بعد یه روز بهش گفتم. خواهر کوچیکترم هم بود .چون سنش کم بود مهم نبود که پیشمون نشسته. منم یادم نیست چطوری گفتم اما یادمه مادرم خیلی ناراحت شد و کم کم عصبانی و زد زیر گریه و با حالت عصبی که به زور حرف میزد بهم گفت : « تو چه می دونی چی تو دل منه؟ تو چی میدونی آخه؟ » و بعد تو همین گریه کردن و عصبی بودن از گذشته هاش گفت و بعضی از درد هاش و .

حرف هایی که میزد ، برای درد و دل کردن نبود . برای دفاع از خودش بود در مقابل متهم شدن به جرمی که کسی دلیلش رو نمی دونست یا نمی دید.

یادمه وسط گریه ش که از سر دلشکستگی بود منو یه جورایی نفرین کرد ( می دونم از ته دل نبود فقط دلش شکسته بود ) : الهی به یه همچو مردی گرفتار بشی تا بفهمی من چی می گم!

من ناراحت شدم ، نه به خاطر این حرف. ( البته پدرم آدم خوبیه ، منظورش رفتارهای تو خونه در مقابل اون بود ) به خاطر اینکه فهمیدم یه طرفه به قاضی رفتیم و منم از همه بدتر، تحت تاثیر بقیه خواهر و برادرام اونو شرزنش کرده بودم. سکوت کردم . دلم براش سوخت اما طوری بار نیومده بودم که برم نوازشش کنم ، بوسش کنم و بگم ببخشید.

نه که این مدلی بودنم تقصیر اونا باشه ، نه. تو شهر ما همه اینطوری بودن. تو فرهنگ اینجا بروز دادن احساسات به این صورت نیست. لااقل اون موقع ها نبود. کلا بعضی اصطلاحات مثل دوست دارم و عاشقتم و عزیزم و . اینجا کاربردی نداره.

دانشگاه که تمام شد برای مدت زیادی تو خونه بودم و وقت خیلی بیشتری رو با مادرم گذروندم و تازه فهمیدم اون چرا این طوری بود. پدرم آدم بدی نبود. موضوع این بود که هیچ کدوم ما زحمت های مادرم رو نمی دیدیم . هیچ کدوم ما ازش تشکر نمی کردیم . هیچ کدوم ما متوجه خستگی روحی و جسمی اون نبودیم. و اون ناخودآگاه یاد گرفته بود سر خودش رو با کار گرم کنه . در شبانه روز نهایتا سه چهار ساعت می خوابید و این اونو عصبی کرده بود. حتی وقتی تو خونه کاری نبود ، باز هم کار می کرد. همیشه یه کاری پیدا می کرد .

هنوز هم کسی یک زن خانه دار رو با ارزش نمی دونه ! و اون ناخودآگاه با رفتارهای همه ما رنجیده بود و بروز نداده بود . احتمالا خودش هم نمی دونست . و البته هنوز هم کسی برای زن خانه دار ارزشی قایل نیست . شعار می دیم. همیشه. همه مون.

یادمه یه سال گفتن قراره به زن های خانه دار بیمه جداگانه تعلق بگیره ، از زن ها پول گرفتن تا بعد از چند سال بهشون حقوقی ثابت پرداخته بشه یا بیمه مخصوص خودشون رو داشته باشن. الان می فهمم چرا خوشحال بود . بدون اینکه خودش بدونه !

احتمالا از اون طرح هایی بوده مثل آزمون استخدامی های الان ، دولت جایی پول کم آورده بوده و میخواسته جبرانش کنه ، چون هیچ وقت هیچ اتفاقی نیفتاد.

الان هم زنی که خانه داری کنه و شب در اوج خستگی سرشو بذاره روی بالش و صبح زودتر از همه بیدار بشه و دوباره با همه خستگی ها کار روزانه رو شروع کنه ، ارزشی نداره . شعار می دیم . همیشه . همه مون.

این دو روز لابلای هر چیزی که یادم اومد ، فکر کردم من که ازدواج نکردم اما گیر همچون زندگی ای شدم . با شدت خیلی کمتر و کمترش . اما شدم. برای همین نمیتونستم با خواهرم که توقع داشتم منو درک کنه درست صحبت کنم و گاهی عصبی می شدم و احترام رو یادم میرفت. برای همین وقتی بحثمون شد مثل مادرم گریه م گرفت و احساس کردم بی انصافی بزرگی در حقم شده. و نتونستم از خودم دفاع کنم و بدتر هم شد و خواهرم فقط بهم یادآوری کرد که عقده های حل نشده دارم و تلافیش رو با منت گذاشتن سر اونا دارم در میارم و خیلی وقت ها باعث آزارشون شدم.

منکر بد بودنم نمیشم.اولش دلم شکست . با خودم گفتم خیلی بی انصافیه . بعد گفتم مهم نیست به چه دلیل حتما از بیرون آدم بدی ام و واقعا رفتارهای بد زیادی ازم سر زده .  بالاخره ظاهرا اونطوری که فکر می کردم آدم خوبی نیستم و ناخواسته خیلی ها رو آزردم . باز هم سعی می کنم یادم بیاد .

مثلا یادم میاد که یه بار همون بیست سال پیش ، توی جمع خانواده نشسته بودیم و مادرم هی گیر داد لبت رو نجو و مدام تکرارش می کرد و من با بی ملاحظگی سرش داد زدم " به تو چه آخه ولم کن ! " همه فقط سکوت کردن . اما از یه ساعت بعدش آرزو می کردم ای کاش پدرم که کنارم نشسته بود با مشت محکم زده بود تو دهنم و اینجوری به همه مون یاد داده بود حرمت مادر رو نگه داریم. هر بار یادم میاد خیلی گریه می کنم براش و از خودم متنفر میشم . بیشتر از اینکه هنوز هم گاهی فراموش میکنم محترمانه رفتار کنم و گاهی صدام رو بالا میبرم . نه به اون بدی اما خب. تنها فرقش اینه که حالا یاد گرفتم بعدش برم بغلش کنم و ببوسمش و معذرت بخوام.

.

خواهرم کلی بهم پیام داد که بیا کارها رو تقسیم کنیم تا هر دومون بتونیم به کارهامون برسیم و . جوابش رو ندادم . با اینکه با هم خوبیم و هنوز مثل سابق حرف میزنیم اما من راحت نیستم . نمیدونم چطوری میشه ناراحتی هاش رو از دلش در آورد اما تصمیم گرفتم بشم مثل سابق ِ خواهرم. اون هم داره سعی می کنه کارها رو انجام بده جوری که اثبات کنه مشکل از من بوده . اما می دونم زیاد این احساسش دوام نخواهد داشت. کم کم پاهاش درد می گیره . شب ها به زور میخوابه و کم کم به این نتیجه می رسه که چقدر من بی انصافم که کمکش نمی کنم . گرچه مادر کمکش می کنه و به جای اون ( منِ سابق ) آشپزی می کنه تا اون به کارهاش برسه.

اما تصمیم گرفتم با همه عذاب وجدانی که دارم و دیدن مادرم و اینکه دلم براش می سوزه وقتی می بینم داره بابت کارها اذیت میشه، برم کتابخونه و مثل آدم درس بخونم.


صبح رفتم امور صنفی شکایت کردم و فهمیدم چقدر این آدم شارلاتان تر از اونی بوده که فکر میکردم. پیش کارشناس دعوامون شد . کلی دروغ بافت . و اونا هم متوجه شدن . جزییات رو امشب میگم ولی همش میترسم نکنه برا انتقام بیاد اسید بریزه روم!

چند سال قبل هم مجبور شدم یه یارویی رو لو بدم . معلم می شد و بعد دخترا رو اذیت می کرد. روحی و جسمی. یکی از دخترا خیلی گریه کرد و من متوجه شدم تنها کسی نبودم که زخم خوردم و این دخترا هی بیشتر شدن و من وظیفه خودم دونستم که برم و به سرپرستمون لوش بدم. بماند که چی شد و چه رفت ، اما تا مدت ها می ترسیدم با یه شیشه اسید سر راهم سبز بشه!

موارد دیگه ای هم داشتم .

دعا کنید سالم بمونم.


خب یادم رفته بود بگم این چند ماه چی گذشت. منظورم از آبان تا فروردین هست.

با خواهرم آشتی کردیم و الان مسالمت آمیز کارها رو انجام میدیم.باهم. گاهی اون بیشتر. با هم خوبیم خلاصه.

اواخر آبان یه نفر که یازده سال از خودم کوچیکتره بهم ابراز عشق و علاقه کرد و گفت که قبلا چقدر نسبت بهم کراش داشته. منم خرکیف شدم و بهش اجازه دادم باهم گپ بزنیم و .

خلاصه یه دو سه باری باهم رفتیم بیرون که من هر بار عذاب وجدان داشتم بعدش. خیلی زیااااد . یعنی اولش نداشتم اما بعدش خیلی عذاب وجدان داشتم.

چطوری دخترا این همه دوست پسر دارن و این ور و اون ور و . میرن؟ من با اینکه در مکان عمومی دیدمش همش احساس میکنم به خانواده م و اعتمادشون خیانت کردم. همش هم استرس داشتم و کلا از خودم بی نهایت بدم اومده.

نمیدونم من یه دهه شصتی فلک زده ام یا دهه هفتادی ها یه مشکلی دارن؟!

البته احتمالا به دهه ها مربوط نشه ولی هر چیزی که هست الان عین خر تو گل گیر کردم چون هر بهانه ای آوردم که کات کنم نشده!

با همه چیز راه میاد. جزییاتش رو شاید بعدها بنویسم اما ازینکه ماه هاست ندیدمش به جای اینکه ناراحت باشم خوشحالم.

میدونم این حرفم نامردیه اما خب استرس نابودم کرد. یه هفته ست که در حد دو سه تا پیام دادم بهش و فکر میکنم کم کم بشه این مسخره بازیمو تموم کنم.

 

بقیه کارها هم در این چند ماه این بود که از بی حقوقی دوتا پروژه برداشتم که متاسفانه هنوز تحویل ندادم. چون خیلی گرفتار بیمار ها و کار خونه و البته استرس شدم و تمرکز و وقت کافی نداشتم و حالا بیشتر از قبل استرس دارم و .

 

الان هم روزه بودم و بینهایت گرسنمه و نیمساعت از افطار گذشته و من هنوز دارم تایپ میکنم و دیگه نمیتونم تحمل کنم. بقیه شو بعدا مینویسم.

 


قرنطینه رو من یکی تاثیری نذاشته چون قبلا هم مدل خونه نشین بودم و حتی کارم هم تو خونه بود. این روزها مادربزرگم خونه پیش ماست. از اون آدم دوست داشتنی قدیم تبدیل شده به یه افسرده بیحال. فکر کنم بیماری ما بهش سرایط کرده.

خیالبافی هام زیاد شده. برعکس مردم که مدام دنبال راهی هستن برای ارتباط با دنیای بیرون من آرزو میکنم زودتر شرایطی بشه که حتی همین ارتباط مجازی رو هم نداشته باشم.

میدونم حالم خوب نیست. اما تا زمانی کارهای عقب مونده هست حالم خوب نمیشه. دیدن اتفاقات بد هم تاثیرش رو میذاره و من نمیتونم به راحتی از فکر کردن به اونا بیرون بیام.

تو این روزهای کرونا تو بیمارستان بودیم. دیدن آدم های احمق که دور از خانواده شون رفته بودن خوشگذرونی و حالا از بس شراب خورده بودن حالشون بد شده بود آورده بودن اونجا ، حالمو به هم میزد. از همه آدم هایی که خیال میکنن این مدل تفریحات جالبه حالم به هم میخوره. موجودات بیشعور احمقی که جز دردسر برای جامعه و اون بیمارستان چیز دیگه ای نبودن. حتی نمیشد به خانواده شون زنگ زد چون دوست و رفیقاشون میترسیدن ابروی رفیقشون جلوی زن و بچه ش بره!

به درک! بذار آبروشون همه جا بره. حقشون بود ازشون فیلم میگرفتم و توی اینترنت پخش می کردم. حیف که این غلط ها هم ازم بر نمیاد.

آشغال های عوضی به اسم تفریح بخورن و بعد تبدیل بشن به یه معضل برای خانواده و جامعه و از همه بدتر برای اون بیچاره هایی که وسط کرونا تو بیمارستان زحمت میکشن. پرستار بیچاره همه جوره از یارو مراقبت کرد. مرتیکه انتر لیاقت کوچکترین رسیدگی رو هم نداشت. چندتا تخت به خاطر این موجودات حال به هم زن تو این مدت اشغال شده خدا میدونه.

عوضی تا صبح عرعر کرد و نذاشت بقیه بیمارها استراحت کنن. اون یکیش گربه شده بود کل بیمارستان رو با میو میو پر کرده بود.

هر بار که کسی از این جور آدم ها یا ازین مدل تفریحات احمقانه مثل شراب خوردن یا قلیون کشیدن و پارتی و. دفاع میکنه ازش متنفر میشم.

اینا اسباب زحمت جامعه ان. باید انداختشون دور.

گاهی بعضی ها زنگ میزنن و از خانواده ما برای کار خوبی که انجام دادیم تشکر میکنن . مثلا یکیشون میگفت: " این روزها کمتر کسی این کار رو انجام میده امیدوارم هر چی از خدا میخواید بهتون بده "

نمیدونم چرا خوشحال نمیشم. احساس میکنم ما کاری نکردیم که دیگران الکی بزرگش میکنن . بعد به خودم میگم شاید من خیلی خود کم بینم ! بعد میگم خب نه ما فقط کار درست رو انجام دادیم. بعد فکر میکنم بقیه خیلی مفید تر بودن. پدرم حاصل دست رنج و زحمتش رو خرج میکنه. مادرم با اینکه بیماره نهایت تلاشش رو میکنه. خواهرم به خاطر رشته ش خیلی چیزها رو سر در میاره و بدو بدو کار میکنه . و من فقط کارهای معمول هر روزم رو با کمی حجم بیشتر انجام میدم. همین.

نمیدونم در نهایت به این نتیجه میرسم که اصلا مهم نیست. اگر مردم درباره ش حرف نزنن ما فقط به کاری که میکنیم و به بهتر انجام دادنش فکر می کنیم. اما وقتی حرف میزنن گاهی ناخواسته با گفتن جزییات اتفاقات سعی میکنیم شدت زحمات رو نشون بدیم. و این ناراحت کننده ست. گفتن کار خوبت! مسخره ست. مثل اون یارو که تو بیابون نماز میخوند یکی از بغلش رد شد و گفت چه مرد با تقوایی توی این گرما داره خدا رو عبادت می کنه. عابد هم نمازش رو شکست و گفت تازه روزه هم هستم!

 

این روزها زشتی دنیا خیلی در نظرم بولد شده. هنوز هم حقوق بهم ندادن. و من مجبورم در کنار همه این کارها و اتفاقات مجازی هم درس بدم. دلم نمیاد براشون کم بذارم چون تقصیر دانش آموزا نیست که حقوق من رو ندادن. اما از هر کسی که دست اندر کاره و حق ما رو پایمال میکنه نمیگذرم.

یه بار شب قدر با خدا عهد کردم که درسته تو این شب ها باید ببخشیم اما افرادی هستن که من نمیخوام تا روز قیامت ببخشمشون و اگر از دهنم پرید که همه رو بخشیدم تو حواست باشه و این عده رو فاکتور بگیر!

نمیدونم آخرین بار کی نوشتم. الان هم حال ندارم برم بخونمش.

ماجراهای زندگی اینقدر زیاد بود که وقت نمیشد بیام بنویسم. یا اینقدر خسته و افسرده بودم که حال نداشتم بنویسم.

دوباره دارم وقتم رو با فیلم دیدن پر میکنم . میدونم حالم اصلا خوب نیست.

 

پ.ن : انتر یا عنتر ؟؟؟


بذرهای زیادی رو توی تابستون انتخاب کردم به امید اینکه پول میاد دستم و می تونم بخرمشون. چقدر ذوقشونو داشتم . امروز پول ریختن به حسابم اما وقتی رفتم تو سایت که بخرمشون دیدم سبدم خالیه . چون مدت زیادی بود که ازش گذشته بود.

همه صفحه ها رو پاک کردم. وقت اینکه دوباره برم یه سرچ بزنم و تمام اون چهل صفحه رو از اول ببینم ندارم. بماند که قیمت بعضی از بذرها دو برابر شده!

اگه روزی قرار باشه از همه چیز دست بکشم و مثلا گم و گور بشم دوست دارم برم تو گلخونه کار کنم. وقت گل کاشتن ، آدم احساس میکنه داره بچه های معصومی رو به دنیا می ده. که تحت هر شرایطی پاک و معصوم باقی میمونن.

بعضی وقت ها ازشون میخوام برام دعا کنن. همیشه حس میکنم مثل آدم های زنده ای هستن که تو حیاطمون زندگی می کنن . حتی وقتی پاییز میشه هم زیبا هستن.

دیدن بذر دادنشون و اینکه میتونم سال دیگه باز هم اونا رو داشته باشم خیلی خوبه.

اما خب دوست داشتم کاشتن گل های دیگه رو هم تجربه کنم. شاید امشب یه نیمساعتی برم . شاید با همه بی پولیم یکی دو تا بذر رو بخرم. کاش این سایت ها پست عادی هم داشتن . هزینه پستیشون بیشتر لج آدم رو در میارن تا هزینه خودشون!

لپ تاپم خرابه خیلی قدیمیه. مال حداقل پونزده تا بیست سال قبله . تو نت سرچ زدم قیمت ها وحشتناکن . برای کار من حدودا باید یه هفده میلیونی پول داشته باشم. اگر دوسال همینطوری کار کنم شاید بتونم این مبلغ رو پس انداز کنم !

نمیدونم چطوری به پدرم بگم بهم پول بده . اون وقت تا سال ها مدام بهم میگه " تونستی پولش رو دربیاری ؟ " منظور اینکه تونستی به اندازه پولی بابتش دادی پول دربیاری؟

چه مملکتیه آخه؟

دیشب داشتم به ادبیات ایران فکر میکردم . یه مستند دیدم درباره سعدی و اینکه در خارج از کشور بیشتر از داخل کشور شناخته شده است. با خودم گفتم به هر حال وجود این مشاهیر و تاریخ مملکت قابل افتخاره . خلاصه یه ماجرایی پیش اومد که توی اینترنت شروع کردم به خوندن کتاب عبید زاکانی ! از دیشب دارم به این فکر می کنم که مردم ما در همه اعصار چقدر مشکلات اخلاقی و .سی داشتن و فوقش یکی دوتا ادیب از تو دل این همه آدم زده بیرون . ماهم خیال می کنیم چه خبر بوده. که چی ؟ مثل بقیه جوامع بودیم. به جای افتخار باید شناخت . و استفاده کرد .

این روزها زیاد به آینده خیلی دور نمی تونم فکر کنم. منظورم وقت پیری هست . حس بدی بهم میده . احساس می کنم جام تو جهنمه برای همین وحشت می کنم از فکر کردن به نزدیکِ مردن شدن یا به تنهایی یا . بعد فکر میکنم ممکنه همین فردا یه ماشین بزنه بهم و به پیری هم نرسم . بعد فکر میکنم کاش میشد همین امشب راه بیفتم از تک تک آدم های توی زندگیم حلالیت بطلم . اما در نهایت الان موقع ش نیست . الان وقتش نیست . الان اون همه رو از کجا پیدا کنم ؟ الان باید به فکر ارشد باشم . وقتی خیالم از بابتش راحت شد میتونم بگردم همه رو پیدا کنم .

یا وقتی اینستاگرام رو دوباره نصب کردم اونجا از همه حلالیت بخوام و چه میدونم بالاخره الان وقتش نیست .

.

امروز واقعا دلم برای خواهرم سوخت . کمکش نکردم فقط صبح ظرف ها رو شستم که زیاد نبودن و بعد از ناهار هم ظرف های ناهار رو. فکر کنم خیلی خسته شده . بهش یکی دو کار دادم که کار همیشگی نیست اما جز کارهاییه که تو خونه به چشم نمیاد.

از صبح سر پا بوده و زحمت کشیده تا الان.

البته نباید بی انصافی کرد ، همیشه تو خونه کمک می کرد و روزهای جمعه هم تا ظهر کارهای آشپزخونه با خودش بود. اما خب حجم کارها در طول هفته قابل قیاس با روز جمعه نیست.

باید دو سه هفته دیگه طاقت بیارم تا بتونم از این تعویض جا ، نتیجه بگیرم. در واقع دارم کاری رو انجام میدم که یه زمانی خودش میکرد.

کاری که خوشی توش باشه به معنای لذت بردن از زندگی انجام ندادم . حتی وقتی رفتم بابت پولم که از دستم رفت ناراحت شدم . فکر کنم خوردن غذاهای خوشمزه که خواهرم درست کرده بود جای خوبش بود . و قهوه سبز هم یه ساعت پیش خودم دم کردم . اون هم خوب بود . دیدن خانواده خواهر بزرگترم هم که مهمانمون بودن خیلی خوب بود . به یکی از شاگردام زنگ زدم و حالش رو پرسیدم . اون هم خوب بود.


این چند روز خیلی به حرف های خواهرم فکر کردم و سعی کردم به یاد خودم بیارم، کارهای بدم رو، رفتارهای بدم رو، لحن بدم رو و چه میدونم هر خاطره ای که باعث بشه بفهمم چرا اینقد در نظرشون آدم بدی ام.

خیلی چیزها یادم اومد. حتی از سال های خیلی دور مثلا 20 سال قبل. یادم اومد یک زمانی مادرم خیلی وقت ها با پدرم با لحن مهربانانه صحبت نمی کرد و گاهی هم با لحن بد باهاش حرف میزد. در واقع بیشتر غر میزد. خواهر ها و برادر ها بهم گفتن: « تو از ما سر زبون دار تری، باهاش صحبت کن و بگو با پدر با احترام بیشتری رفتار کنه و اینقدر باهاش تند نباشه. پدر خیلی تو جامعه احترام داره و برای خودش شان و منزلتی داره و درست نیست. » خلاصه من پر شدم از همه حرف های اونا.

و بعد یه روز بهش گفتم. خواهر کوچیکترم هم بود .چون سنش کم بود مهم نبود که پیشمون نشسته. منم یادم نیست چطوری گفتم اما یادمه مادرم خیلی ناراحت شد و کم کم عصبانی و زد زیر گریه و با حالت عصبی که به زور حرف میزد بهم گفت : « تو چه می دونی چی تو دل منه؟ تو چی میدونی آخه؟ » و بعد تو همین گریه کردن و عصبی بودن از گذشته هاش گفت و بعضی از درد هاش و .

حرف هایی که میزد ، برای درد و دل کردن نبود . برای دفاع از خودش بود در مقابل متهم شدن به جرمی که کسی دلیلش رو نمی دونست یا نمی دید.

یادمه وسط گریه ش که از سر دلشکستگی بود منو یه جورایی نفرین کرد ( می دونم از ته دل نبود فقط دلش شکسته بود ) : الهی به یه همچو مردی گرفتار بشی تا بفهمی من چی می گم!

من ناراحت شدم ، نه به خاطر این حرف. ( البته پدرم آدم خوبیه ، منظورش رفتارهای تو خونه در مقابل اون بود ) به خاطر اینکه فهمیدم یه طرفه به قاضی رفتیم و منم از همه بدتر، تحت تاثیر بقیه خواهر و برادرام اونو شرزنش کرده بودم. سکوت کردم . دلم براش سوخت اما طوری بار نیومده بودم که برم نوازشش کنم ، بوسش کنم و بگم ببخشید.

نه که این مدلی بودنم تقصیر اونا باشه ، نه. تو شهر ما همه اینطوری بودن. تو فرهنگ اینجا بروز دادن احساسات به این صورت نیست. لااقل اون موقع ها نبود. کلا بعضی اصطلاحات مثل دوست دارم و عاشقتم و عزیزم و . اینجا کاربردی نداره.

دانشگاه که تمام شد برای مدت زیادی تو خونه بودم و وقت خیلی بیشتری رو با مادرم گذروندم و تازه فهمیدم اون چرا این طوری بود. پدرم آدم بدی نبود. موضوع این بود که هیچ کدوم ما زحمت های مادرم رو نمی دیدیم . هیچ کدوم ما ازش تشکر نمی کردیم . هیچ کدوم ما متوجه خستگی روحی و جسمی اون نبودیم. و اون ناخودآگاه یاد گرفته بود سر خودش رو با کار گرم کنه . در شبانه روز نهایتا سه چهار ساعت می خوابید و این اونو عصبی کرده بود. حتی وقتی تو خونه کاری نبود ، باز هم کار می کرد. همیشه یه کاری پیدا می کرد .

هنوز هم کسی یک زن خانه دار رو با ارزش نمی دونه ! و اون ناخودآگاه با رفتارهای همه ما رنجیده بود و بروز نداده بود . احتمالا خودش هم نمی دونست . و البته هنوز هم کسی برای زن خانه دار ارزشی قایل نیست . شعار می دیم. همیشه. همه مون.

یادمه یه سال گفتن قراره به زن های خانه دار بیمه جداگانه تعلق بگیره ، از زن ها پول گرفتن تا بعد از چند سال بهشون حقوقی ثابت پرداخته بشه یا بیمه مخصوص خودشون رو داشته باشن. الان می فهمم چرا خوشحال بود . بدون اینکه خودش بدونه !

احتمالا از اون طرح هایی بوده مثل آزمون استخدامی های الان ، دولت جایی پول کم آورده بوده و میخواسته جبرانش کنه ، چون هیچ وقت هیچ اتفاقی نیفتاد.

الان هم زنی که خانه داری کنه و شب در اوج خستگی سرشو بذاره روی بالش و صبح زودتر از همه بیدار بشه و دوباره با همه خستگی ها کار روزانه رو شروع کنه ، ارزشی نداره . شعار می دیم . همیشه . همه مون.

این دو روز لابلای هر چیزی که یادم اومد ، فکر کردم من که ازدواج نکردم اما گیر همچون زندگی ای شدم . با شدت خیلی کمتر و کمترش . اما شدم. برای همین نمیتونستم با خواهرم که توقع داشتم منو درک کنه درست صحبت کنم و گاهی عصبی می شدم و احترام رو یادم میرفت. برای همین وقتی بحثمون شد مثل مادرم گریه م گرفت و احساس کردم بی انصافی بزرگی در حقم شده. و نتونستم از خودم دفاع کنم و بدتر هم شد و خواهرم فقط بهم یادآوری کرد که عقده های حل نشده دارم و تلافیش رو با منت گذاشتن سر اونا دارم در میارم و خیلی وقت ها باعث آزارشون شدم.

منکر بد بودنم نمیشم.اولش دلم شکست . با خودم گفتم خیلی بی انصافیه . بعد گفتم مهم نیست به چه دلیل حتما از بیرون آدم بدی ام و واقعا رفتارهای بد زیادی ازم سر زده .  بالاخره ظاهرا اونطوری که فکر می کردم آدم خوبی نیستم و ناخواسته خیلی ها رو آزردم . باز هم سعی می کنم یادم بیاد .

مثلا یادم میاد که یه بار همون بیست سال پیش ، توی جمع خانواده نشسته بودیم و مادرم هی گیر داد لبت رو نجو و مدام تکرارش می کرد و من با بی ملاحظگی سرش داد زدم " به تو چه آخه ولم کن ! " همه فقط سکوت کردن . اما از یه ساعت بعدش آرزو می کردم ای کاش پدرم که کنارم نشسته بود با مشت محکم زده بود تو دهنم و اینجوری به همه مون یاد داده بود حرمت مادر رو نگه داریم. هر بار یادم میاد خیلی گریه می کنم براش و از خودم متنفر میشم . بیشتر از اینکه هنوز هم گاهی فراموش میکنم محترمانه رفتار کنم و گاهی صدام رو بالا میبرم . نه به اون بدی اما خب. تنها فرقش اینه که حالا یاد گرفتم بعدش برم بغلش کنم و ببوسمش و معذرت بخوام.

.

خواهرم کلی بهم پیام داد که بیا کارها رو تقسیم کنیم تا هر دومون بتونیم به کارهامون برسیم و . جوابش رو ندادم . با اینکه با هم خوبیم و هنوز مثل سابق حرف میزنیم اما من راحت نیستم . نمیدونم چطوری میشه ناراحتی هاش رو از دلش در آورد اما تصمیم گرفتم بشم مثل سابق ِ خواهرم. اون هم داره سعی می کنه کارها رو انجام بده جوری که اثبات کنه مشکل از من بوده . اما می دونم زیاد این احساسش دوام نخواهد داشت. کم کم پاهاش درد می گیره . شب ها به زور میخوابه و کم کم به این نتیجه می رسه که چقدر من بی انصافم که کمکش نمی کنم . گرچه مادر کمکش می کنه و به جای اون ( منِ سابق ) آشپزی می کنه تا اون به کارهاش برسه.

اما تصمیم گرفتم با همه عذاب وجدانی که دارم و دیدن مادرم و اینکه دلم براش می سوزه وقتی می بینم داره بابت کارها اذیت میشه، برم کتابخونه و مثل آدم درس بخونم.


بزن باران که باریدن ثوابه بچه که بودم مادرم این شعر رو زیاد میخوند البته اولش اینطوری شروع میشد. بقیه ش بماند. همین یه مصرع برای دیوانه شدن من کافی بود. بقیه رو نمیدونم ولی من وقتی بارون میاد یا وقتی هوا ابریه و قراره بارون بیاد یه آدم دیگه میشم. انگار بهم چندتا جون اضافی میدن. اینقدر خوشحال میشم که تهش حس میکنم این خوشحالی رو دلم سنگینی میکنه. و بعد دلم یه عالمه شادی میخاد ، دلم میخواد منم یه قطره بارون بشم و از آسمون، از دل یه ابر، بچکم روی زمین و غرق
دیروز با بابا دعوام شد. گفت پایان نامه ت تمام نشد؟ نمیدونم چرا عصبی شدم. گفتم نه! حتی یک ذره هم انجامش ندادم! گفت چرا؟ چطور؟ حال نداشتم باهاش حرف بزنم. دل اینکه دهنمو باز کنم نداشتم. گفتم هر سه ماه یه بار درباره پایان نامه ازم بپرس. هر هفته و هر روز ازم نپرس! ناراحت شد. گفت دیگه اصلا ازت نمی پرسم. خودمو دوست ندارم. شاید اتفاقاتی که برام افتاد به خاطر بی احترامی به بابا بوده. اما کلا بابا این روزها زیادی رو اعصابه.
خسته شدم از بس برا هر لباسی یه متمم و یه م. نمیشه عین آدم لباس بدوزن؟! که نخواد براش زیر بخری یا رویه بخری یا مثلا شال مناسب بخری و . باحجاب بودن و در عین حال خوشتیپ بودن این روزها بدترین دردسره. انگار نه انگار مملکت اسلامیه. باید جون بکنی و پول دنیا رو خرج کنی تا بتونی عین آدم لباس بپوشی و در عین حال تیپ معقولی هم داشته باشی. تو این بی پولی، مانتو میخرم باید شال مناسب براش بخرم. حالا شال خوبه، شلوار ناسب رو بذارم کجای دلم؟ رویی میخرم میگن باید
هفته قبل خیلی هفته سختی برام بود. خیلی اتفاقات افتاد و مدام میخواستم بیام و اینجا بنویسم اما فرصت نمیکردم. طولانی میشه و میخوام از این ادامه مطلب ها بذارم ببینم چطوریه. زیاد با گزینه های وبلاگ کار نکردم . به هر حال : هفته قبل مهمان اومد برامون. مهمانی که خیلی دوستش دارم اما خب یه عادت های بدی هم داره. یهویی بود. متوجه شدم اومده شهرمون برای یه سری کارهای اداری و خب تعارفش کردم برای ناهار بیاد خونه.
خب خب خب. یک عاااالمه حرف دارم. رفتم و برگشتم. تو همین زمان کوتاه کلی اتفاق تجربه کردم. همیشه قبل سفر یه حس بد دارم. انگار یک چیزی در من با رفتن مقاومت میکنه. شاید به خاطر بعضی تجربه‌ها در گذشته باشه. مثلا وسواسی بودن مادرم و اینکه هر سفری میرفتیم دوبرابر مردم باید وقتمون تلف میشد. بعضی جاها کاملا خوب بود تمیزی رو رعایت کردن اما یه جاهایی تمیزی تو اولویت نبود، یا زیاده‌روی می‌شد و ما همیشه حرص می‌خوردیم.
امسال قید رفتن به جشنواره فیلم فجر و دیدن فیلم‌ها رو زدم. خودم کار دارم. اگر بقیه بذارن و هی ازم نپرسن میخوای بری؟ نمیخوای بری؟ قراره چه کنی؟ نمیدونی چه فیلمایی داره؟ کدوما رو برم خوبه؟ بابا ولم کنید. مگه خودتون چلاقید؟ که هی چپ و راست این سوالا رو از من میپرسید؟ اون دست چلاقتون که صب تا شب تو اینستا داره هرز میره رو ببرید تو صفحه سرچ گوگل خودتون یه سرچ بزنید لامصبا. ول کنید منو. هی نندازید تو سر من که برم براتون جواب سوال پیدا کنم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

KAMIYOONDARAN.IR سئو برتر ، بهینه سازی سایت،سفارش بهینه سازی سایت فناوری اطلاعات پیش من من و آقای قاضی⁦❤️⁩ محله جیلارد