این چند روز خیلی به حرف های خواهرم فکر کردم و سعی کردم به یاد خودم بیارم، کارهای بدم رو، رفتارهای بدم رو، لحن بدم رو و چه میدونم هر خاطره ای که باعث بشه بفهمم چرا اینقد در نظرشون آدم بدی ام.

خیلی چیزها یادم اومد. حتی از سال های خیلی دور مثلا 20 سال قبل. یادم اومد یک زمانی مادرم خیلی وقت ها با پدرم با لحن مهربانانه صحبت نمی کرد و گاهی هم با لحن بد باهاش حرف میزد. در واقع بیشتر غر میزد. خواهر ها و برادر ها بهم گفتن: « تو از ما سر زبون دار تری، باهاش صحبت کن و بگو با پدر با احترام بیشتری رفتار کنه و اینقدر باهاش تند نباشه. پدر خیلی تو جامعه احترام داره و برای خودش شان و منزلتی داره و درست نیست. » خلاصه من پر شدم از همه حرف های اونا.

و بعد یه روز بهش گفتم. خواهر کوچیکترم هم بود .چون سنش کم بود مهم نبود که پیشمون نشسته. منم یادم نیست چطوری گفتم اما یادمه مادرم خیلی ناراحت شد و کم کم عصبانی و زد زیر گریه و با حالت عصبی که به زور حرف میزد بهم گفت : « تو چه می دونی چی تو دل منه؟ تو چی میدونی آخه؟ » و بعد تو همین گریه کردن و عصبی بودن از گذشته هاش گفت و بعضی از درد هاش و .

حرف هایی که میزد ، برای درد و دل کردن نبود . برای دفاع از خودش بود در مقابل متهم شدن به جرمی که کسی دلیلش رو نمی دونست یا نمی دید.

یادمه وسط گریه ش که از سر دلشکستگی بود منو یه جورایی نفرین کرد ( می دونم از ته دل نبود فقط دلش شکسته بود ) : الهی به یه همچو مردی گرفتار بشی تا بفهمی من چی می گم!

من ناراحت شدم ، نه به خاطر این حرف. ( البته پدرم آدم خوبیه ، منظورش رفتارهای تو خونه در مقابل اون بود ) به خاطر اینکه فهمیدم یه طرفه به قاضی رفتیم و منم از همه بدتر، تحت تاثیر بقیه خواهر و برادرام اونو شرزنش کرده بودم. سکوت کردم . دلم براش سوخت اما طوری بار نیومده بودم که برم نوازشش کنم ، بوسش کنم و بگم ببخشید.

نه که این مدلی بودنم تقصیر اونا باشه ، نه. تو شهر ما همه اینطوری بودن. تو فرهنگ اینجا بروز دادن احساسات به این صورت نیست. لااقل اون موقع ها نبود. کلا بعضی اصطلاحات مثل دوست دارم و عاشقتم و عزیزم و . اینجا کاربردی نداره.

دانشگاه که تمام شد برای مدت زیادی تو خونه بودم و وقت خیلی بیشتری رو با مادرم گذروندم و تازه فهمیدم اون چرا این طوری بود. پدرم آدم بدی نبود. موضوع این بود که هیچ کدوم ما زحمت های مادرم رو نمی دیدیم . هیچ کدوم ما ازش تشکر نمی کردیم . هیچ کدوم ما متوجه خستگی روحی و جسمی اون نبودیم. و اون ناخودآگاه یاد گرفته بود سر خودش رو با کار گرم کنه . در شبانه روز نهایتا سه چهار ساعت می خوابید و این اونو عصبی کرده بود. حتی وقتی تو خونه کاری نبود ، باز هم کار می کرد. همیشه یه کاری پیدا می کرد .

هنوز هم کسی یک زن خانه دار رو با ارزش نمی دونه ! و اون ناخودآگاه با رفتارهای همه ما رنجیده بود و بروز نداده بود . احتمالا خودش هم نمی دونست . و البته هنوز هم کسی برای زن خانه دار ارزشی قایل نیست . شعار می دیم. همیشه. همه مون.

یادمه یه سال گفتن قراره به زن های خانه دار بیمه جداگانه تعلق بگیره ، از زن ها پول گرفتن تا بعد از چند سال بهشون حقوقی ثابت پرداخته بشه یا بیمه مخصوص خودشون رو داشته باشن. الان می فهمم چرا خوشحال بود . بدون اینکه خودش بدونه !

احتمالا از اون طرح هایی بوده مثل آزمون استخدامی های الان ، دولت جایی پول کم آورده بوده و میخواسته جبرانش کنه ، چون هیچ وقت هیچ اتفاقی نیفتاد.

الان هم زنی که خانه داری کنه و شب در اوج خستگی سرشو بذاره روی بالش و صبح زودتر از همه بیدار بشه و دوباره با همه خستگی ها کار روزانه رو شروع کنه ، ارزشی نداره . شعار می دیم . همیشه . همه مون.

این دو روز لابلای هر چیزی که یادم اومد ، فکر کردم من که ازدواج نکردم اما گیر همچون زندگی ای شدم . با شدت خیلی کمتر و کمترش . اما شدم. برای همین نمیتونستم با خواهرم که توقع داشتم منو درک کنه درست صحبت کنم و گاهی عصبی می شدم و احترام رو یادم میرفت. برای همین وقتی بحثمون شد مثل مادرم گریه م گرفت و احساس کردم بی انصافی بزرگی در حقم شده. و نتونستم از خودم دفاع کنم و بدتر هم شد و خواهرم فقط بهم یادآوری کرد که عقده های حل نشده دارم و تلافیش رو با منت گذاشتن سر اونا دارم در میارم و خیلی وقت ها باعث آزارشون شدم.

منکر بد بودنم نمیشم.اولش دلم شکست . با خودم گفتم خیلی بی انصافیه . بعد گفتم مهم نیست به چه دلیل حتما از بیرون آدم بدی ام و واقعا رفتارهای بد زیادی ازم سر زده .  بالاخره ظاهرا اونطوری که فکر می کردم آدم خوبی نیستم و ناخواسته خیلی ها رو آزردم . باز هم سعی می کنم یادم بیاد .

مثلا یادم میاد که یه بار همون بیست سال پیش ، توی جمع خانواده نشسته بودیم و مادرم هی گیر داد لبت رو نجو و مدام تکرارش می کرد و من با بی ملاحظگی سرش داد زدم " به تو چه آخه ولم کن ! " همه فقط سکوت کردن . اما از یه ساعت بعدش آرزو می کردم ای کاش پدرم که کنارم نشسته بود با مشت محکم زده بود تو دهنم و اینجوری به همه مون یاد داده بود حرمت مادر رو نگه داریم. هر بار یادم میاد خیلی گریه می کنم براش و از خودم متنفر میشم . بیشتر از اینکه هنوز هم گاهی فراموش میکنم محترمانه رفتار کنم و گاهی صدام رو بالا میبرم . نه به اون بدی اما خب. تنها فرقش اینه که حالا یاد گرفتم بعدش برم بغلش کنم و ببوسمش و معذرت بخوام.

.

خواهرم کلی بهم پیام داد که بیا کارها رو تقسیم کنیم تا هر دومون بتونیم به کارهامون برسیم و . جوابش رو ندادم . با اینکه با هم خوبیم و هنوز مثل سابق حرف میزنیم اما من راحت نیستم . نمیدونم چطوری میشه ناراحتی هاش رو از دلش در آورد اما تصمیم گرفتم بشم مثل سابق ِ خواهرم. اون هم داره سعی می کنه کارها رو انجام بده جوری که اثبات کنه مشکل از من بوده . اما می دونم زیاد این احساسش دوام نخواهد داشت. کم کم پاهاش درد می گیره . شب ها به زور میخوابه و کم کم به این نتیجه می رسه که چقدر من بی انصافم که کمکش نمی کنم . گرچه مادر کمکش می کنه و به جای اون ( منِ سابق ) آشپزی می کنه تا اون به کارهاش برسه.

اما تصمیم گرفتم با همه عذاب وجدانی که دارم و دیدن مادرم و اینکه دلم براش می سوزه وقتی می بینم داره بابت کارها اذیت میشه، برم کتابخونه و مثل آدم درس بخونم.

خیلی ,یادم ,مادرم ,نبود ,اینکه ,خواهرم ,یادم اومد ,تصمیم گرفتم ,یادم میاد ,برای همین ,مادرم خیلی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه معرفی اجناس پایگاه خبری، تحلیلی صافی نیوز انجمن علمی و آموزشی معلمان الهیات استان البرز اجناس فوق العاده مطالب ناب کتابخانه عمومی شهید عراقی کنگاور جی تی ای بازان